وبسایت گروه سوناسازان Art Persian building sauna فن و هنر ایران زمین www.healthsauna.ir
 
 
WWW.HEALTHSAUNA.IR
پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، به سایت گروه سوناسازان خوش آمدید جهت تماس با ما به شماره 09123240237 تماس بفرمایید . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
 
 
افسانه های کهن
نوشته شده در چهارشنبه ۱ تیر ۱۳٩٠
ساعت : ۳:٢٩ ‎ق.ظ
نویسنده : { فربد حیدری } Farbod Heidari
نظرات

افسانه های کهن   ( لطفا نظرات خود را برای ما ارسال فرمایید )

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کسی نبود .

 درزمانهای قدیم پِیرمردی بود که 3 پسرداشت یکی اسمش علی بود و دومی اسمش رحیم بود و سومی اسمش کریم بود همه پسرها عاقل و زیرک بودند روزی پیر مرد به پسرهایش گفت باید به سفر بروید گفتند چرا گفت برای اینکه تجربه بدست اورید قرار شد وسایل سفر را اماده کنند و راهی سفر شوند بعد از یک هفته وسایل لازم اماده شد پسرها از پدر و مادر خود خداحافظی کردند و سوار اسب شدند هر کدام هم خورجینی بر داشتند خورد و خوراک و وسایل شخصی را در ان گذاشتند و راه افتادند یک شبانه رو ز که رفتند بیک سه راهی رسیدند علی برادر بزرگ گفت هر کدام از راهی برویم بعدازسه سال در همین جا همدیگر را میبینیم هر کدام به راهی رفتند علی سه شبانه روز راه رفت بیک شهری رسید کمی که گردش کرد بیک مغازه عکاسی رسید وارد مغازه شد پرسید شاگرد لازم نداری گفت چرا لازم دارم استاد عکاس کاری که باید علی میکرد براش نشان داد گفت اگر هوشیار باشی همه چیز را یادت میدهم علی خیلی جدی شروع بکار کرد در عرض یکهفته همه کار را تقریبا بلد شده بود بعداز یک ماه خودش میتوانست مغازه را اداره کند بعداز شش ماه خودش استاد شده بود یکسال که گذشت با استاد برابری میکرد تا اینکه سه سال تمام شد علی پیش استاد رفت و گفت استاد من رفتنی هستم استاد گفت چرا میخواهی بروی تو که استاد شده ای میتوانی مغازه ای را باز کنی و مشغول شوی علی گفت چون به برادرانم قول داده ام حتما باید بروم استاد گفت حالا که میخواهی بروی بیا یک هدیه بتو بدهم علی گفت چه هدیه ای گفت چون تو بهترین شاگرد من بودی یک دوربین بتو میدهم این دوربین معمولی نیست اگر نیت کنی که میخواهم فلان جا را ببینم با دوربین که نگاه کنی همان جارا میبینی این را گفت دوربین را به علی داد علی هم از استادش تشکر کرد و براه افتاد از انطرف رحیم که از برادران جدا شد سه شبانه روز راه رفت تا به یک شهر رسید کمی که در شهر گردش کرد به یک مغازه فرش فروشی رسید وارد مغازه شد از استاد فرش پرسید شاگرد نمی خواهی گفت چرا نمی خواهم حالا بیا تو یکمی استراحت کن بعد برایت کار کردن در اینجا را یادت میدهم  رحیم وارد مغازه شد استاد فرش فروش برایش اب و غذا اورد گفت پسرم بخور رحیم هم شروع کرد به خوردن وقتی که سیر شد گفت دستت درد نکند خیلی گرسنه بودم استاد گفت کمی استراحت کن رحیم هم روی یکی از فرشها دراز کشید و چون خسته بود خوابش برد وقتی از خواب بیدار شد دید شب شده است گفت استاد چرا بیدارم نکردی گفت دیدم خیلی خسته ای گفتم  که سیر بخوابی استاد به رحیم گفت بلند شو برویم خانه شام بخوریم رحیم گفت نه من همین جا میمانم استاد گفت امشب شام مهمان من هستی فردا هر طور که دلت خواست همان کار را بکن در مغازه را بستند با هم به خانه استاد رفتند در خانه استاد یک زن و سه دختر زندگی میکردند تا رحیم را دیدند سلام کردند   شام اوردند و خوردند بعد از شام رحیم گفت من بروم در مغازه استاد گفت امشب در خانه بخواب فردا در مغازه میخوابی  بعد به خانمش گفت در اطاق بالا یک جا بیاندازید تا رحیم اقا استراحت کند وقتی جای رحیم معلوم شد خبر دادند رحیم به اطاق بالا رفت گرفت خوابید صبح استاد از خواب بیدار کرد بعداز صبحانه به مغازه رفتند استاد همه فنون فرش را به رحیم گفت رحیم هم مشغول کار شد روز به روز در کار فرش وارد تر میشد بعداز یک ماه در مغازه می توانست به تنهایی مغازه را اداره کند بعداز شش ماه استاد فرش شد بعد از یکسال به استاد هم ایراد میگرفت به همه فنون فرش اشنا شده بود بعداز دو سال استاد هم هر جا به اشکالی بر میخورد از استاد رحیم میپرسید تا سه سال تمام شد رحیم پیش استاد امد و گفت من رفتنی هستم استاد گفت کجا میخواهی بروی تو از من هم استادتر هستی اگر بخواهی سرمایه میدهم خودت مغازه باز کنی اگر بخواهی یکی از دخترانم را بتو میدهم و اینجا سر و سامان میگیری رحیم گفت چون به برادرانم قول داده ام باید بروم استاد دید رحیم رفتنی است گفت پس بیا اینجا یک هدیه بتو بدهم رفت از پستوی مغازه یک قطعه فرش اورد گفت اینهم هدیه من بتو رحیم گفت نه نمیخواهم استاد گفت این فرش معمولی نیست فقط کافی است رویش بشینی و نیت کنی که مثلا کجا میروم بلافاصله بهمان جا میبرد رحیم از استادش به خاطر همه چیز تشکر کرد و راه افتاد از ان طرف برادر کوچک وقتی از برادران جدا شد بعد از سه شبانه روز به شهری رسید کمی که گردش کرد بیک مغازه میوه فروشی رسید دید عجب میوه هایی با خودش گفت یک هندوانه بگیرم و بخورم با این نیت وارد مغازه شد گفت هندوانه چند است میوه فروش گفت مثل اینکه غریبی گفت بلی غریب هستم میخواستم یک هندوانه بخرم وبخورم هم خسته ام و هم تشنه هستم میوه فروش یکدانه هندوانه سوا کرد بدست جوان داد و یک چاقو هم بهش داد گفت با این ببر ببین چطور است وقتی که برید گفت به به عجب قرمزیست نصف کرد نصفش را خودش برداشت و نصف دیگرش را به میوه فروش داد میوه فروش گفت تو بخور من میل ندارم انهم شروع کرد به خوردن میوه فروش پرسید اسمت چیه گفت اسم من کریم است میوه فروش هم گفت اسم منهم صمد است بگو برای چی به این شهر امده ای کریم گفت ما سه برادر هستیم پدرم فرستاده تا تجربه بیاموزیم صمد گفت پس برادرانت کجا هستند گفت هر کدام یک شهر رفته اند گفت حالا کجا میروی گفت دنبال کار میگردم گفت بیا در مغازه من کار کن گفت باشد از ان روز کریم در مغازه صمد مشغول شد چند روز که گذشت کریم به امورات وارد شد شش ماه که گذشت کریم دیگر یک میوه فروش درجه یک شده بود هر چه زمان میگذشت کریم واردتر میشد دیگر صمد خیالش راحت بود که کریم همه کارهارا بلد شده بود به میدان میرفت بهترین میوه را به نازلترین قیمت میخرید و به قیمت مناسب میفروخت یکسال گذشت صمد مغازه را دوتا کرده بود دیگر کار و باربقدری خوب بود که همه حسرت صمد را میخوردند که همچون شاگردی گیرش امده که کار و بارش را سکه کرده است تا اینکه سه سال تمام شد کریم پیش صمد امد گفت استاد من رفتنی هستم صمد گفت کجا میروی گفت به برادرانم قول داده ام باید بروم صمد گفت ان مغازه را برای تو خریدم کریم گفت باید بروم صمد دید کریم روی حرفش واستاده گفت پس صبر کن برایت هدیه دارم رفت از پستوی مغازه یک دستمال اورد گفت داخل این دستمال یک سیب است خاصیت این اینست که هرکس هر طور مریض شود جلو دماغش بگیری بو کند شفا پیدا میکند این را گفت سیب را در دست کریم گذاشت کریم هم از صمد تشکر کرد و راه افتاد سه شبانه روز راه رفت رسید به سه راهی دید که برادران هم میرسند صبر کرد تا برادران رسیدند باهم دست دادند گفتند یک استراحتی بکنیم و برویم در نزدیکی یک قهوه خانه بود رفتند کمی غذا خوردند وقتی که سیر شدند برادر بزرگ گفت اول شما سرگذشت خودتان را میگویید یا من بگویم گفتند تو بزرگ ما هستی تو بگو برادر بزرگ هم از اول تا اخر سر گذشت خود را به برادرانش تعریف کرد اخر سر هم دور بین را نشان برادران داد برادر دوم هم سرگذشت خود را گفت در اخر هم فرش پرنده را نشان داد برادر کوچک هم سرگذشت خود را تعریف کرد در اخر هم سیب را نشان برادران داد برادر بزرگ گفت حالا که اینطور شد بیایید ببینیم پدرمان چکار میکند اول نیت کردن بعد از دوربین نگاه کردند دیدند پدرشان غمگین است دیدند به مادرشان میگوید کاش پسرهایم اینجا بودند برای شفای درد دختر شاه کاری میکردند برادر بزرگ گفت فهمیدید که چه شده است گفتند بلی چکار کنیم رحیم گفت با فرش من میرویم کریم هم گفت با سیب من شفا میدهیم با این حرف از قهوه خانه بیرون امدند همگی روی قالیچه نشستند اسم شهرشان را گفتند در یک چشم بهم زدن به شهر خود رسیدند اول به خانه رفتند با پدر و مادرشان دیدار کردند پدرشان گفت دختر پادشاه مریض شده تمام دکترها جواب کرده اند شاه گفته هر کس دخترش را شفا دهد دخترش را به ان میدهد وخودش کنار میرود شفا دهنده را شاه مملکت میکند شما میتوانید کاری بکنید پسر کوچک گفت پدر من میتوانم  باهم به دربار رفتند گفتند امدیم دختر شاه را معالجه کنیم گفتند داخل شوید همگی داخل شدند اطاق دختر را پرسیدند نشان دادند وقتی وارد اطاق شدند شاه هم حضور داشت کریم از جیبش دستمال را در اورد باز کرد سیب را از ان بیرون اورد نزدیک دماغ دختر شاه گرفت دختر وقتی سیب را بویید چشمهایش را باز کرد گفت پدر جان من کجا هستم اینها کی هستند گفت عزیزم تو مریض شده بودی به لطف این اقایان تو شفا پیدا کردی شاه و اطرافیان خوشحال شدند همه شادی میکردند شاه گفت حالا بگویید ببیم کدامتان شفا دهنده هستید پدر به پسران خود گفت بچه های عزیز هر کدام که نجات داده اید بگویید گفتند شاه بسلامت باشد ما فقط سلامتی دخترتان را میخواستیم که الحمدلله شفا یافت شاه گفت من عهد کرده ام برادران کارهایی کرده بودند نقل کردند مشاوران شاه هم گفتند هر سه اینها به سهم خود کار کرده اند اگر دوربین نبود اینها خبر نداشتند که دختر شاه مریض است و اگر قالیچه برادر دیگر نبود اینها بموقع نمیرسیدند و اگر سیب نبود شفا پیدا نمیکرد پس در نتیجه هر سه نفر سهیم هستند شاه گفت حالا چکار کنیم مشاوران گفتند از بین سه نفر یکی را انتخاب کنید گفتند شما هر طور که صلاح میدانید همان کار را بکنید شاه گفت دخترم را خبر کنید بیاید وقتی دختر شاه حاظر شد شاه گفت از بین این سه نفر یکی را انتخاب کن دختر با دقت به جوانها نگاه کرد اخر سر کریم پسر کوچک را انتخاب کرد همه دست زدند کریم گفت این عادلانه نیست چون ما سه نفری این کار را کردیم حالا من هم دختر شاه را به همسری بگیرم و هم شاه یک مملکت بشوم و برادران من  چیزی نصیبشان نشود برای من مقدور نیست پدر کریم و برادرانش گفتند دیگر اختیاربا تو نیست حالا تو اینرا قبول کن بعدا جبران میکنی  کریم باز قبول نمیکرد شاه گفت خودتان گفتید هرطور که ما بگوییم عمل میکنید دیگر کریم لا علاج قبول کرد همه شادی کردند شاه دستور داد در کوچه و خیابان جار بزنند که کریم شفا دهنده دختر شاه از امروز بعنوان شاه وداماد شاه خواهد بود و اطاعت از ایشان بر همه لازم و اجرا است از ان روز بمدت هفت شبانه روز عروسی کریم ودختر شاه بود شب هفتم شب زفاف هم برپا شد و به امر مملکت داری مشغول شد و برادرانش را هم از یاد نبرد بهریکی شغل مناسب داد .

   عکس و مقالات سوناسازان

قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید  

   ==================================

مطالب پربازدید سایتهای سوناسازان

10 حقیقت شگفت انگیز در

خصوص انسان

فضا در معماری – بررسی فضا و معماری

اصول طراحی باغ ایرانی

معماری هنری است شگفت انگیز روشنگر و آزادیساز سخنان معماران جهان

برند برتر دنیا در پایان سال 2010

شرکت سرامیک البرز

دکتر احمدی نژاد : دلم به‌حال فرش ایران می‌سوزد

 ۲۲۳ نکته اجرایی ساختمان

مسجد جامع کبیر ، یزد

چرا هستم ؟ آلبر کامو آندره ژید

عجایب هفتگانه شکوه دوران باستان...

بامبوخوش‌شانس Lucky Bamboo لاکی بامبو – بامبو خوش شانس

حرکتی خارق العاده از کورش کبیر

سونا سازان

هشت واقعیت جالب از هشت گوشه دنیا !

یک ایده خوب به ما بدهید یک هدیه نفیس بگیرید

روان شناسی رنگ

تا زندگی هست باید تلاش کرد !

ساخت بزرگترین جیپ دنیا در آمریکا

 مکان هایی که باید دید ! دیدنیها

اروسی ؛ اوج هنر چوب و شیشه = ساخت درب های قدیمی

بتن عبور دهنده نور

هرم خوفو بزرگترین هرم در بین اهرام مصر است

فاضلاب های شهری در ژاپن

نکات طلایی برای تغییر دکوراسیون اتاق خواب

معماری ارگانیک

   مقالات و صفحات با بازدید بالا ٰ از وبلاگها و سایت سونا::  دوشنبه ٩ آبان ۱۳٩٠

 ای کوروش تولدت را جشن میگیریم::  شنبه ٧ آبان ۱۳٩٠

 

خط     منشور حقوق بشر کورش بزرگ::  یکشنبه ۶ شهریور ۱۳٩٠

 

 

متشکریم سایت اصلی ما     http://buildingservices.persianblog.ir/      سایت سوناسازان با محوریت ساختمان مکانی عالی برای تبلیغات و معرفی وبلاگها وبسایتها و مشاغل .


:: برچسب‌ها: گالری عکس